قايق شكسته

این داستانِ عاشقی، داستاني است پر از احساس  و مملو از روابط عاشقانه. چنانچه خواندن اين داستان را شروع كنيد، مطمئنم ماجرا را تا آخر دنبال خواهيد كرد. نكات ظريف، احساسي  و بعضاً پند آموز در داستان نهفته است كه به آن پي خواهيد برد و حتماْ مفيد خواهد بود.

اميدوارم از خواندن اين رمان عاشقانه لذت ببريد.

شروع داستان:

حسام، جواني بود تك پسر، از يك خانواده بسيار مرفه، البته غير از خودش سه خواهر ديگر هم داشت، ولي چون تك پسر  بود  و پدر و مادرش خيلي انتظار كشيده بودند تا صاحب فرزند پسري شوند، لذا بسيار به او توجه بيش از اندازه ميكردند و هر چيزي كه مي‌خواست در اسرع وقت و بدون درنگ در اختيارش قرار مي‌دادند و كانون توجه خانواده شده بود به همين جهت بسيار زياده خواه و لوس و ننر بار آمده بود كه با وجود معروفترين و بهترين معلمهاي خصوصي، حتي نتوانست ديپلمش را بگيرد.

پدر حسام  كه از بازاريهاي قديمي و شناخته شده و مولتي ميلياردر و صاحب تعدادي حجره در بازار بود و از وضعيت مادي عالي برخوردار بود، تمام ثروتش را در دسترس تك پسرش، حسام قرار داده بود.

حسام دخترخاله‌اي به نام النا داشت كه دختري بسيار زيبا، محجوب و با وقار و با كمالات بود و از زيبايي و اخلاق و خانمي چيزي كم نداشت. حسام علاقه شديدي به دختر خاله اش، النا داشت و مترصد بود هرطوري شده او را به دست بياورد.

حسام دوستان زيادي اعم از دختر و پسر داشت و هر روز با خودروي لكسوسش با آنها بيرون مي‌رفت و كلي خوش ميگذراند و براي اغلب اون دخترها كادوهاي گران قيمت و نفيس هديه مي‌داد، حتي به يكي از اونا يك خودروي 206 صفر هديه داد، ولي هيچكدام از اون دخترها نمي‌توانست دل عاشق حسام را راضي كند كه از النا صرف‌نظر كند. او براي بدست آوردن النا هر كاري‌ مي كرد و آخرين بار هم  يك انگشتر برليانِ چند ميليون دلاري براي النا سوغاتي آورده بود كه النا خواست آن را پس بدهد و قبول نكند ولي با اصرار مامان و خاله‌اش(مادر حسام) مجبور شد آن را نگه دارد ولي هيچ وقت از اون استفاده نكرد و اونو به انگشتش نيانداخت.

خانواده النا يك خانواده متوسط بودند، پدرش كارمند بازنشسته بود و مردي بسيار آرام  و ساكت و مظلوم بود و كاري به كار كسي نداشت و بسيار مردم دار و اهل مدارا و خانواده دوست بود.

مادر حسام كه خاله‌ي النا مي‌شد بارها و بارها قضيه خواستگاري از النا را به مادر النا درميان گذاشته بود و گفته بود :

"حيف است خانم خوشگل، با اخلاق، محجوب و با محسناتي مثل النا دست غريبه بيوفته و چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است، حتما بايد تو فاميل ازدواج كنه اونم فقط براي تك پسرم حسام باشه. باور كن حاضريم كل ثروتمونو به پاي النا بريزيم و يك عمر كلفتي و غلامي شو بكنيم."

مادر النا هم، بدش نمي‌اومد كه دخترش عروس خواهر پولدارش بشه و زماني كه موضوع  را با پدر النا در ميان مي‌گذاشت پدر النا نظرش اين بود كه:"  النا دختر عاقلي است  و خودش بايد براي آيندش تصميم بگيره."

 حسام ومادرش، مرتب براي خانواده النا كادوهاي گران‌قيمت مي‌فرستادند و حسابي تحويلشان ‌مي‌گرفتند و به قول خودشون مي‌خواستند اونقدر هدايا براشون بفرستند و انقدر خرجشون كنند كه جلو چشمشونو بگيره تا به حسام جواب مثبت بدهند.

با اينكه النا بارها به خاله‌اش گفته بود كه:" خاله، من حسام رو به عنوان پسر خاله‌ام دوست دارم ولي من اصلاً قصد ازدواج ندارم و باور كنيد از ازدواج خوشم نمياد." اما حسام و مادرش دست بردار نبودند.

و حسام هم هر روز فشارش را بر مادرش بيشتر مي‌كرد تا هر جوري شده النا رو بدست بياورد و مي‌گفت:" هر جوري شده بايد النا مال من بشه." حسام فكر مي‌كرد النا خريدني است.

ولي در دل النا چيز ديگري ميگذشت.

النا  از نظر رفتاري و اخلاق، بسيار به پدرش شبيه بود و مانند او دختري آرام، مظلوم و محجوب بود.

النا حسام  را دوست داشت ولي نه براي ازدواج. از نظر او حسام تنها يك پسر خاله بود و نه بيشتر.

از نظر او حسام كسي نبود كه بتونه اونو خوشبخت كنه.

حسام پسري مادي و پول پرست بود و دائما با دخترهاي متعدد ارتباطهاي خاص داشت ولي النا زندگي رو فراتر از ماديات مي‌دانست، او به چيزهايي اعتقاد داشت كه در نظر حسام بسيار بي‌اهميت بود. النا دختري مقيد و محجوب و پاكدامن بود و هيچ‌وقت به خودش اجازه نداده بود كه پايش در مقابل هوسها و اميال شيطاني بلغزد و فقط يكبار دلش لرزيد و فقط همان يكبار.

يكروز كه النا خيلي عجله داشت و به سرعت از درب منزل خارج شد، به پسري برخورد كرد كه ظرف ماستي در دستش بود و باعث شد تمام محتويات ظرف ماست آن پسر كه اسمش مرتضي بود روي لباس النا بريزد.

مرتضي پسري بود كه در همسايگي منزل النا زندگي مي‌كرد، وي از يكي از روستاهاي واقع در شهرستانهاي محروم، در دانشگاه و در رشته تحصيلي كامپيوتر در تهران قبول شده بود، سوئيت كوچكي زير همكفِ ساختمانِ مجاورِ منزل پدر النا  اجاره كرده بود و مشغول تحصيل بود و چون پدر مرتضي كشاورز و بي‌سواد و از خانواده‌هاي دهك پايين و كم‌درآمد جامعه  و  از طرفي هم خانواده‌ي پرجمعيتي بودند، لذا مرتضي مجبور بود براي امرار معاش، پرداخت هزينه‌ها‌ي تحصيل و اجاره سوئيت، همزمان  در يك شركت  خدمات كامپيوتري و دوربينهاي مدار بسته به صورت نيمه وقت كار كند.

شرايط سخت زندگي خانواده مرتضي باعث شده بود كه فرزندان آن خانواده همگي افراد مستقل و موفق باشند و نمونه‌اش همين مرتضي كه با رتبه عالي در دانشگاه ملي تهران قبول شده بود.

 شايد باور كردني نباشه ولي آنروز كه محتويات ظرف ماستِ مرتضي روي مانتوي النا ريخت، مرتضي اولين بار بود كه به صورت دختري نگاه كرد، آخه اون بسيار خجالتي و سر به زير بود و قاعدتاً اون نگاه هم به خاطر هيزي مرتضي نبود.

بيچاره مرتضي، از خجالت داشت آب مي شد، زبونش بند اومده بود و نمي‌دونست چطوري بايد از دختر همسايه معذرت خواهي كند، از طرفي هم مي ترسيد و نگران بود  كه اگه الان كسي اين صحنه رو ببينه فكرهاي ناجور بكنه و با خودش مي‌گفت:" نكنه كسي فكر كنه من عمداً ظرف ماست رو روي مانتوي اين خانم خالي كردم."

مرتضي در حالي كه صورتش سرخ و برافروخته شده بود، با دستپاچگي گفت: تو رو خدا ببخشيد من شما رو نديدم، اصلا همينجا همه‌ي لباساتونو دربيارين، همين الان ببرم خشكشوئي خودم، روتوش... منظورم اتوش كنم، واي اين چه حرفي بود گفتم ...منظورم اينه، اينه كه بعداً لباسهاتونو دربيارين بدين من اتوش كنم، مرتضي آنقدر هل كرده بود كه نمي دونست چي داره ميگه.

النا، وقتي مرتضي رو اينجوري ديد  نمي دونست عصباني باشه يا بخنده، درحالي كه خندش گرفته بود، گفت:" اشكالي نداره، چيزي نشده، تو خونه لباسشوئي داريم يه دقيقه مياندازم داخل ماشين تميز ميشه، اصلاً تقصير خودم بود كه يه دفعه از درب اومدم بيرون، شما تقصيري نداريد، خودتونو ناراحت نكنيد."

آه كه النا چه كمك بزرگ و به موقعي به مرتضي كرد وقتي اين جملات رو گفت. مرتضي  آرامتر شده بود.

ولي چيز جالبي داشت اتفاق ميافتاد، النا تو اون لحظه به مانتوش فكر نميكرد، او براي چند لحظه با ديدن مرتضي همه چيز رو فراموش كرد. انگار سالهاست كه مرتضي را مي شناخت، بله او به مرتضي فكر ميكرد، احساسش هيچوقت به اون دروغ نمي‌گفت، او از مرتضي خوشش اومده بود. يه حسي از اعماق وجودش به اون مي‌گفت اين همونيه كه ميتونه تو رو خوشبخت كنه، چه احساس خوبي نسبت به مرتضي پيدا كرده بود، يه حس خوبِ ملكوتي و آسماني. تا حالا اين حس‌رو نسبت به هيچكس نداشته، يه حس غريب و ناشناخته، اما جديد و دوست داشتني  بود.

باصداي مرتضي، النا به خودش آمد.

مرتضي گفت:" به هر حال من معذرت مي‌خوام،  اسم من مرتضا‌‌ست، دانشجو و همسايه‌ي ديوار به ديوار شما، به خاطر اين جسارتي كه مرتكب شدم، هر موقع هر امري داشتيد من  كاملاً در خدمت شما هستم، خوشحال مي‌شم بتونم اين حماقتم را جبران كنم.

هر دو نفر خداحافظي كردند و  به خانه خود رفتند ولي به يكديگر فكر‌ميكردند و هر دو نفر آن شب را تا صبح نخوابيدند و تا ديروقت به يكديگر فكر مي‌كردند.

مرتضي با خودش فكر مي‌كرد كه اين خانم، يك انسان بود يا يك فرشته، واي كه چقدر دوست داشتني بود.

النا هم به حس جديدي كه در دل او بوجود آمده بود فكر ميكرد و اينكه اين چه حسي است؟ يعني مرتضي عشق او و نيمه‌ي گمشده‌ي او بود؟ بله النا با يك نگاه عاشق شده بود. با خودش فكر مي‌كرد كه اين شخص همونيه كه مي‌تونه دست النا رو بگيره و انو به خونه‌ي آرزوهاش برسونه، با اينكه اولين بار بود مرتضي را ديده بود ولي انگار يك عمر او را مي‌شناخت، تا به حال اينقدر از كسي خوشش نيومده بود، دوست داشت مرتضي پدر بچه‌هاش باشه.

 ولي النا در يك خانواده متدين بزرگ شده بود، حالا چطور مي‌‌توانست با اين موضوع كنار بيايد، او حتي قادر نبود اين موضوع را به زبان بياورد و با كسي در ميان بگذارد. هم عرف جامعه اجازه نميداد و هم جراتش را نداشت تا به مرتضي پيشنهاد ازدواج بدهد و به قولي به خواستگاري مرتضي برود. النا دوست داشت به او بفهماند كه آماده ازدواج با مرتضي است، ولي نظر مرتضي چيه؟ آيا او هم از من(النا) خوشش مياد؟ النا دنبال راهي بود كه به مرتضي بفهماند از او خوشش آمده و دوست داشت بيشتر در مورد مرتضي، زندگيش و وضعيت خانوادگي او بداند. گاهي هم با خودش فكر مي‌كرد آيا واقعا مرتضي همون مرد ايده‌آلي است كه سالها در ذهنم تجسم كرده بودم؟ اگه اشتباه كرده باشم چي؟ آخه با يك نگاه كه نميشه فهميد طرف چكاره است.

 ولي نه حسش به او دروغ نمي گفت، خودش را متقاعد مي‌كرد كه :" نه من اشتباه نمي‌كنم، اصلا اون همونيه كه يه عمر دنبالش بودم و در جستجوش بودم و آرزوشو داشتم.  ولي واقعاً حاضر به ازدواج با من هست؟ كس ديگه‌اي رو زير سر نداره؟"

بله، النا به مرتضي فكر مي‌كرد، و مرتضي و حسام به النا.

 چند روز بعد كه مادر النا نذري داشت فرصت خوبي براي النا بود تا بتواند با مرتضي ارتباط برقرار كند. او ظرف يكبار مصرف قيمه را برد و زنگ خانه مرتضي را زد، مرتضي در را باز كرد و وقتي النا را ديد براي چند لحظه بهت‌زده شد وخشكش زد. سلام كرد و النا ظرف قيمه را  كه داخل سيني بود به مرتضي تعارف كرد. مرتضي در حالي كه قيمه نذري را برداشت از النا تشكر كرد و گفت:" باز هم به خاطر اون‌روز كه باعث شدم لباستونو كثيف كنم معذرت مي‌خوام."

النا:" خواهش مي‌كنم،‌ راستي گفتيد دانشجو هستيد؟ دانشجوي چه رشته‌اي؟"

مرتضي:" رشته كاميوتر"

النا:" چه خوب، اتفاقا من ميخواستم سيستم كامپيوترم رو ارتقا بدم و عوض كنم ، مي خوام از ويندوز تبديلش كنم به اندرويد، مي‌تونم زحمت نصبش‌رو به شما بدهم؟"

مرتضي كه دوباره هل شده بود گفت:" نه نه ...منظورم اينه كه چرا كه نه. باعث افتكار يعني افتخاره."

واي كه النا عاشق همين دستپاچگي مرتضي شده بود، وقتي كه هل ميشد جذاب تر هم ميشد."

النا:" پس تا يك ساعت ديگه كامپيوتر رو براتون ميارم."

مرتضي: باشه ، يه سري برنامه ي ديگه هم هست اگه بخواهيد براتون نصبش كنم."

النا:" ممنون ميشم." النا اين را گفت و رفت.

مرتضي با خودش فكر ميكرد كه النا چه خانم خوب و محجوبيه، اون يه فرشته‌س. ولي من كجا و اون كجا ؟ كاش موقعيت ازدواج داشتم بهش پيشنهاد ازدواج ميدادم ولي اون كه به من جواب مثبت نميده، حتما اون كلي خواستگار از من بهتر داره، اصلا ببيني، منو به عنوان كارگر خونشون هم قبول داره؟!

آنروز مرتضي و النا شماره تلفن همراه هم رو گرفتند و آدرس ايميل‌هايشان را به هم گفتند و دقيقا از همان روز ارتباطشان را شروع كردند و ارتباطاتشان روز به روز بيشتر و عميقتر ميشد و هر روز كه ميگذشت به هم وابسته تر ميشدند.

مرتضي فهميد كه النا هم او را دوست دارد و خوشبختانه حاضرِ تا هر وقت كه شرايط ازدواجشون فراهم بشه صبر كنه .

 دوستي اونها دوستي كاملاً  سالم و واقعا براي ازدواج بود نه  به نيت سوء‌استفاده يا چيز ديگري. آن دو كبوتر عاشق هر روز كه مي‌گذشت بيشتر با  زندگي، وضعيت خانوادگي و روحيات واخلاق و علائق هم آشنا مي‌شدند و عميقاً يكديگر را دوست داشتند و به اين نتيجه رسيدند كه از نظر اخلاق و طرز فكر و ساير موارد مهم زندگي با هم همسو و هم‌فكر هستند و مي تونند شريك زندگي خوبي براي يكديگر باشند و ميتوانند بقيه عمرشان با هم خوشبخت باشند.

در يكي از شبها  حسام و خانواده‌اش شام ميهمان خانه‌ي النا بودند النا در آشپزخانه تنها بود حسام پيش النا رفت و به النا گفت : "قربون داف خوشگلم برم." النا كه اصلا از رفتار جلف حسام خوشش نيامده بود، گفت: "آقا حسام اگه يه مقدار جدي‌تر باشيد، ممنون ميشم."  حسام گفت:" ببخشيد ماه شبهاي تنهائيم، اي همسري كه از همه سَرتَري ،اي هم‌آغوشِ گلم."

النا حرفش را  قطع كرد و گفت:" آقا حسام نمي دونم چرا نمي فهميد، من فكر كنم قبلا هم بارها به شما گفتم كه اصلا قصد ازدواج چه با شما و چه با كس ديگه‌اي رو ندارم." و آشپزخانه رو ترك كرد و سيني چايي رو برداشت و به سمت سالن پذيرايي رفت.

در اين هنگام يك پيامك براي تلفن همراه النا كه روي كمد در داخل آشپزخانه بود آمد و حسام شروع به خواندن پيامك كرد كه سروده اي بود از«شاطر عباس صبوحی»  

: « مرجان لب لعل تو مر جان مرا قوت                                 یاقوت نهم نام لب لعل تو یا  قوت

                    قربان وفاتم به وفاتم نظری کن                              تا بوت همی بشنوم از رخنه تابوت»

"الناي عزيزم، من در خصوص شما با خانواد‌ه‌ام صحبت كردم، اونها هم از شما خيلي خوششون اومده و دوست دارند هرچه زودتر بيان اينجا و شما رو ببينند. يه دنيا دوستت دارم، مرتضي، مراقب خودت باش."

بله، متاسفانه اين پيامك رو حسام خوند و  به سرعت اونو پاك كرد. حالا همه چيز براي حسام روشن شد، النا كس ديگري را دوست داشت و اينكه قصد ازدواج ندارم بهانه‌اي بيش نبود. همه چيز براي حسام تمام شده بود، او تا حالا به هر چي كه خواسته بود رسيده بود ولي حالا... نه، نه اجازه نخواهد داد اين اتفاق بيافتد،

حسام با خودش فكر كرد" النا يا بايد با من باشد يا اينكه حق ندارد با هيچكس ديگه باشد. من تو زندگيم به هر چي خواستم رسيدم حالا هم اجازه نميدم كسي بياد النا رو از چنگ من دربياره، حالا اون هركي باشه نيست‌و نابودش ميكنم، با ماشينم از روش رد ميشم، لهش ميكنم. النا مال منه مال من فقط من. "

حسام كه آتش نفرت و انتقام در دلش روشن شد، از شدت عصبانيت ديگر نميتوانست آنجا بماند و خواهرش را صدا زد و به او گفت:" يه جوري از زير زبون النا بِكِشد ببيند اين مرتضي كيه؟ اين مرتضي كه تونسته دل النا رو ببره كيه؟ مگه اون چي داره كه من ندارم؟ مگه اون از من پولدارتره؟ ماشينش بهتره؟ مگه ماشينش چيه؟ يعني از من خوشگلتر و خوش‌تيپ تره؟"

 خواهر حسام هم به هر ترفندي بود، توانست بفهمد كه، مرتضي پسري است در همسايگي منزل پدرِ النا و اين موضوع رو به حسام منتقل كرد.

فرداي اون روز،‌ صبح زود حسام داخل ماشينش منتظر بود تا مرتضي را از نزديك ببيند. خواست بفهمد اين مرتضي كيه؟ اين مرتضي ماشينش چيه، كه حسام بره و از اون بهترشو بخره. كه ديد پسري با سرو وضع بسيا رعادي و تيپ معمولي از داخل ساختمان بيرون آمد، حسام با خودش گفت يعني اينه؟ بعد مرتضي شتابان به سمت ايستگاه اتوبوس رفت و با اتوبوس به سمت دانشگاهش رفت.

خيال حسام راحت شد. از نظر او رقيبش رقيب قَدَري نبود. رقيب او نه موقعيت مالي و پولي بهتري از او داشت و نه سر و وضعي مناسب تر از او حتي لباسش هم مارك نبود.

خوب حالا حسام مي‌بايست چكار مي‌كرد؟ فكر شيطاني به ذهنش خطور كرد، سريع با خواهرش تماس گرفت و از او خواست به هر بهانه‌اي شده امروز با النا قرار بگذارد  تا سه نفري با هم بيرون بروند. بعد از اينكه خواهر حسام موفق به اينكار شد زمان و مكان قرار رو به حسام گفت و حسام هم بلافاصله با يكي از دوستان خلافكارش تماس گرفت و زمان و مكان را با او فيكس كرد و از او خواست تا كيف النا را بقاپد ولي مراقب باشد كه به النا صدمه‌اي نزند. سپس زماني كه حسام، خواهرش و النا دوشادوش هم در حركت بودند ناگهان دوتا از دوستان حسام كه كلاه كاسكت بر سر داشتند و قيافه‌هايشان مشخص نبود، با موتور سيكلت كيف النا را قاپيدند و در رفتند. حسام در حالي كه به دنبال موتور مي‌دويد رو به النا كرد و گفت: تا كيفت رو از اين دزداي عوضي پس نگيرم برنمي‌گردم.

نيم ساعت بعد حسام به تلفن همراه النا زنگ زد و گفت به هر نحوي بود كيفت‌رو پس گرفتم و پيش النا برگشت و كيف رو به او پس داد.

 النا نگاهي به محتويات داخل كيف انداخت و خوشبختانه تمام محتويات كيف كامل بود، پول،‌عابر بانك، انگشتر طلا، تلفن همراه،‌ادكلن و... هيچ كم و كسري نبود.

 ولي اين امكان نداشت. النا حسام رو خوب مي‌شناخت اون كسي بود كه تو ناز و نعمت بزرگ شده بود و مهال بود بتونه از دو تا دزد خلافكار گردن كلفت، كيف رو پس بگيره، مگه اينكه خود حسام، دزدها رو اجير كرده باشه.

النا با خودش گفت: حتما مي‌خواسته اين كارو بكنه كه دل منو بدست بياره، ولي كور خونده، من نمي‌تونم يه عمر با يه پسر لوس و ننر زير يه سقف زندگي كنم، اصلا ما هيچي‌مون به هم نمي‌خوره و هيچ سنخيتي با هم نداريم. طرز فكر، اعتقادات، نگرش وهمه چيز ما از زمين تا آسمون با هم فرق ميكنه از طرفي من انتخابم‌رو كردم و انتخاب من فقط مرتضي‌ست و اگه مرتضي نشه، تا آخر عمر مجرد مي‌مونم و با هيچكس ازدواج نمي‌كنم، حسامِ بيچاره، ببين چه نقشه‌هايي ميكشه.

ولي موضوع به اين سادگي كه النا فكر مي‌كرد نبود.

چند روز بعد از يك كيوسك تلفن عمومي، شخصي ناشناس به تلفن همراه النا تماس گرفت و گفت:"  من از دوستان مرتضي هستم، عكسهاي خصوصي خانوادگي شما را در اينترنت منتشر كرديم و به خاطر اثبات حرفهام مي‌تونيد به اين آدرسهاي مراجعه كنيد." و چند آدرس اينترنتي هم به النا داد و تلفن را قطع كرد.

النا در ابتدا  باور نكرد، ولي وقتي وارد اينترنت شد و  تمام عكسها و فيلمهاي خصوصي و باز و نيمه عريان و با لباس شب خود و خانواده‌اش را ديد شوكه شد. باورش نميشد مرتضي چنين خيانتي به او كرده باشد در حالي كه از شدت ناباوري و عصبانيت منفجر مي‌شد شماره تلفن همراه مرتضي را گرفت  و پس از چندتا زنگ خوردن ، موبايل مرتضي خاموش شد. النا در حالي كه به شدت ناراحت شده بود، خودش رو سرزنش ميكرد كه چرا ندانسته و نشناخته با مرتضي ارتباط برقرار كرده و در حالي كه بغضش تركيد و اشك‌ ميريخت، پدرش رو صدا كرد، پدر النا در حالي كه نگران شده بود پرسيد:" چي شده دخترم چرا گريه مي‌كني؟ " و النا فقط به صفحه مانيتور اشاره كرد و گفت:" مرتضي، كثافت..."

پدرش رفت يه ليوان آب براي النا آورد و گفت:" حالا تو از كجا مطمئني كار كيه؟ مرتضي كيه؟"

 النا كل داستان آشنايي خودش با مرتضي و نحوه‌ي اعتماد كردنش به مرتضي رو به پدرش گفت.

پدرش گفت:" با توجه به رابطه‌اي كه من با تو دارم، فكر نمي كردم موضوع رو از من مخفي كني، من هميشه سعي كردم اول براي تو، يه دوست باشم بعد يك پدر كاش زودتر موضوع رو به من ميگفتي تا نمي‌گذاشتم كار به اينجا برسه، خوب بود تو به تجربه پدرت اعتماد مي‌كردي ومنو در جريان موضوع قرار مي دادي،  حالا هم اشكالي نداره، خودت‌رو ناراحت نكن، كاريه كه شده. من نميگذارم اين پسره‌ي بي همه چيز، به همين راحتي با آبروي من و خانواده‌ام بازي كنه، پاشو سريع بريم بر عليه‌ش شكايت‌نامه تنظيم كنيم.

النا داشت لباس مي‌پوشيد كه تلفن همراهش زنگ زد،‌ پشت خط مرتضي بود.

مرتضي:" سلام النا"

النا:" چه سلامي؟ نامرد، چرا با من اينكارو كردي؟"

مرتضي:" چه كاري؟ من كه متوجه منظورت نميشم، منظورت چيه؟"

پدر النا گفت :" كيه؟ اون پسرست؟ گوشي‌رو بده به من مرتيكهِ‌ي عوضي."

النا خطاب به مرتضي  گفت:" تو از اعتماد من سوء استفاده كردي، وقتي انداختمت علوفدوني اونوقت بهت ميگم."

مرتضي ( دوباره به لكنت زبون افتاد): "مگه چي شده؟۰۰۰ تورو خدا بگو چي شده؟"

النا:" يعني تو نمي دوني چيكار كردي؟  چه خوب شد كه زود شناختمت نامرد.  فكر مي كني نم‌دونم، تنها كسي كه به تلفن همراه و كامپيوترم دسترسي داشت تو بودي؟  اونوقت تو به من خيانت كردي، عكسها و فيلمهاي شخصي من‌رو گذاشتي توي اينترنت.

مرتضي با تعجب گفت:عكسها؟..فيلمهاي تو؟نه ...نه اين كار من نيست. النا واقعا تو اينجوري فكر مي‌كني،‌از خانم با كمالاتي مثل تو اين حرفا بعيده. اصلاً از تو انتظار نداشتم كه درباره من اينجوري فكر كني. اگه  واقعاً فكر ميكني من اينكارو كردم پس حتما از من شكايت كن. ولي بدون من تورو از اعماق وجودم دوست داشتم و دارم، من به تو خيانت نكردم، تو ناموس من هستي، واقعا تو من‌رو اينجوري شناختي؟ من همچين آدمي هستم؟!"

النا: " اگه راست مي‌گي، پس چرا گوشيتو جواب ندادي؟"

مرتضي:" آخه سر كلاس بودم و داشتم مقاله‌اي رو پرزنت مي‌كردم، ديدي به محض اينكه پرزنتم تموم شد بهت زنگ زدم."

النا :" ولي من حرفتو باور نمي‌كنم."

پدر النا  با عصبانيت گوشيِ النا رو گرفت و خطاب به مرتضي گفت:" حالا بعد از شكايت همه چي معلوم ميشه و تلفن رو قطع كرد."

خلاصه بعد از تنظيم شكايتنامه و طي كردن روند قانوني پرونده و بررسيهاي لازم، چند روز بعد پليس فتا  با پدر النا تماس گرفت و گفتند :" ما شخصي كه اينكار رو كرده دستگير كرديم، بيائيد ببينيدش."

 النا به همراه خانواده‌اش سريع راه افتادند، در طول مسير النا با خودش فكر مي‌كرد وقتي مرتضي را با دستبند ديد چطور نفرتش‌رو به اون نشون بده؟ چطور به اون بفهمونه كه مرتضي با اون و آبروش و احساساتش بازي كرده؟ اصلا مرتضي چطور مي‌تونه  توي چشمهاي النا نگاه كنه؟ با خودش مي‌گفت نه من نميتونم، طاقتشو ندارم قيافه او نامرد رو ببينم اصلا ديگه دوست ندارم ببينمش.

 النا و خانوادش به آدرس مورد نظر رسيدند و وقتي مجرم رو با دستبند ديدند، نزديك بود از تعجب شاخ دربياورند.

بله، مجرم مرتضي نبود، اون كسي نبود جز حسام.

حسام اعتراف كرد كه بعد از دزديدن كيف توسط دوستانش عكسها و فيلمهاي داخل تلفن همراه النا رو  كپي كرده و براي اينكه تقصيرات رو گردن مرتضي بياندازه و او را از چشم النا بياندازد دست به اين جرم زده است.

خانواده حسام هم دست به دامن خانواده النا شدند و گفتند كه جَواني كرده  و خام بوده و همش از روي دوست داشتن زياد بوده و ما با هم فاميل هستيم و حالا حالاها ميخواهيم يك عمر چشممون تو چشم هم‌ديگه باشه، پس از سر تقصيرات حسام بگذريد. خانواده‌ي النا ابتدا مخالفت كردند ولي در نهايت با اصرار زياد مادر حسام، و راضي كردن خواهرش، شكايت خودشون از حسام را پس گرفتند و پدر حسام هم بعد از پرداخت جريمهِ‌ي نقدي و استفاده از نفوذ و ارتباطاتش پسرش رو به خونه برگردوند.

النا از قضاوت عجولانه‌اي كه درباره مرتضي مرتكب شده بود بسيار نارحت بود  و خودش را مرتب سرزنش مي‌كرد و از اينكه چي شد كه اينچنين فكرهاي منفي درباره مرتضي كرد، او كه مرتضي را خوب مي‌شناخت.

 النا با پدرش به درب خانه مرتضي رفتند تا از او معذرت خواهي كنند و قضيه رو به او بگويند ولي مرتضي در خانه نبود و همسايه طبقه بالاي سوئيت مرتضي گفت:" ديروز بعد از ظهر اسباب و اثاثيه‌اش رو با يك نيسان بار زد و رفت."

النا با تلفن همراه مرتضي تماس گرفت، اما تلفن همراه مرتضي هم خاموش بود.

النا با خودش فكر كرد:" آيا او مرتضي را براي هميشه از دست داده است؟ آيا مرتضي اورا مي‌بخشد؟ آيا ارتباط آسمونيشون قطع شده يا باز هم ممكنه مثل قبل بشه؟"

چند روز از اين ماجرا گذشت و النا همچنان منتظر تماس مرتضي بود ولي از مرتضي خبري نشد.

 النا از پدرش اجازه گرفت تا به دانشگاه مرتضي سري بزند ولي وقتي به دانشگاه رفت همكلاسيها و دوستانش گفتند" مرتضي چند روزي هست كه سر كلاسها حاضر نشده و با هيچكس هم تماسي نداشته و چند روزي هست كه از مرتضي خبري نيست."

النا كم كم داشت نگران ميشد، اون با يه اشتباه همه چي رو خراب كرده بود، به همه چي گند زده بود.

با پدرش صحبت كرد و  پيشنهاد داد:"  اگر موافق باشيد با هم به خانه‌ي پدر مرتضي برويم؟"

پدرش اول مخالفت كرد و گفت:" حتما يك مصلحتي هست كه ما نمي‌توانيم مرتضي رو پيدا كنيم."

 ولي با اصرار النا تصميم گرفتند به روستاي  محل زندگي پدرمرتضي بروند تا شايد نشوني از او پيدا كنند و شايد هم بتوانند او را آنجا پيدا كنند.

به روستا رفتند و سراغ خانه‌ي پدر مرتضي را گرفتند.

 همه اهالي روستا مرتضي را مي‌شناختند و همه جا از او تعريف و تمجيد ميكردند و از او به خوبي ياد‌ مي‌كردند. يكي از اهالي، خانواده النا رو تا دم در حياط پدرمرتضي همراهي كرد.

 وقتي كه مادر مرتضي در را باز كرد،النا شتابزده سلام كرد و گفت: " من النا هستم و ايشون پدرم و ايشون هم مامانم هستند. آقا مرتضي خونست؟"

مادر مرتضي گفت:" سلام، اِ پس اون فرشته‌اي كه مرتضي هميشه پشت تلفن تعريفشو ميكرد شما هستين. بفرمائيد داخل، خيلي خوش آمدين."

خانواده النا داخل رفتند و النا  از مادر مرتضي پرسيد: مامان اينجاست؟ آقا مرتضي اينجاست؟

مادر مرتضي گفت: نه اينجا نيست.

النا داشت از حال ميرفت، زمين و زمان داشت دور سرش مي‌چرخيد، با ندانم كاري و پيش داوري النا، كاخ رؤياهاش داشت خراب مي‌شد.

مادر مرتضي گفت: چي شد دخترم،‌ گفتم اينجا نيست، ولي نگفتم كه تو روستا نيست. واقعيتش چند روزه كه از تهرون برگشته و رفته تو خونه باغ خودشو حبس كرده، خيلي ناراحته، هرچي هم ازش مي‌پرسيم چي شده يك كلمه صحبت نكرده، شما نمي دونيد چي شده؟

النا گفت، خونه باغ كجاست؟ منوببرين اونجا خواهش مي‌كنم.

پدر النا گفت: خدا رو شكر، كلي نگران شده بوديم، دخترم خدا رو شكر كن و عجله نكن. النا سراز پا نمي‌شناخت. او يكبار مرتضي را از دست داده بود و حالا كه پيداش كرده بود ديگر حاضر نبود دوباره از دستش بدهد، فقط ميخواست هر چه زودتر او را ببيند و از خدا ميخواست كه مرتضي اون‌رو ببخشه.  به خودش اميدواي مي‌داد كه" مطمئنم كه مرتضي  من‌رو مي‌بخشه، مرتضي دل بزرگي داره، قلبش رئوفه حتما منو مي بخشه، مرتضي اونقدر منو دوست داره كه از اشتباهم بگذره."

به سمت خونه‌باغ رفتند، مرتضي رو ديدند كه با چشمان پر از اشك و بي‌حال و نذار، كنار درخت نشسته و به گوشه‌اي زُل زده و پاهايش را دراز كرده و خاك بازي‌ مي‌كند.

 النا مرتضي را صدا زد ولي انگار مرتضي نمي‌شنيد،  پدر النا پيشنهاد  داد، بهتر است كه، بيرون باغ منتظر بمونند و النا با مرتضي را تنها بگذارند و النا پيش مرتضي رفت و شروع به گريه كرد و از مرتضي طلب حلاليت و بخشش كرد.از قضاوت نادرستي كه كرده. از اينكه درباره مرتضي اشتباه فكر كرده بود.

مرتضي چند لحظه‌اي بدون اينكه چيزي بگويد به النا خيره شد، با خودش فكر كرد خواب مي بيند آخه النا اينجا چيكار مي‌كنه؟ اشكهايش را با پشت دستش پاك كرد، نگاهي به النا كرد و گفت:

سلام، النا تو اينجا چيكار مي‌كني؟ چرا گريه مي كني؟  واقعيتش اينكه كه من از دست تو ناراحت نيستم، من از اين ناراحت بودم كه فكر ميكردم براي هميشه تو رو از دست دادم. پس هم رو در آغوش گرفتند و  به خانهِ‌ي پدر مرتضي برگشتند.

النا و خانواده‌اش آن شب را در آنجا خوابيدند و فردا به اتفاق مرتضي برگشتند و دوباره  دوستي و ارتباط سالم مرتضي و النا با نظارت خانواده النا ادامه يافت.

از طرف ديگر حسام دست بردار نبود و هر روز فشار بيشتري به خانواده‌اش مياورد كه:" پس چي شد؟ چرا النا رو برام نميگيريد؟ اگه النا رو برام نگيريد خودم‌رو ميكشم و ال مي‌كنم و بل مي‌كنم."

 زندگي خانواده‌اش رو كرده بود جهنم، هر روز عرصه را بر آنها تنگ‌تر ميكرد. تا اينكه مادر حسام كه از قضاياي عميقتر شدن روابط النا و مرتضي خبر نداشت،‌ براي اينكه بتواند دوباره موضوع ازدواج حسام با النا را مطرح كند و هر جوري شده جواب مثبت النا رو بگيرد، به مادر النا تماس مي‌گيرد و به مادر النا ميگويد:

"تو رو خدا ببخشيد از اينكه پسرم باعث دردسر شما شد، خودشم الان از كار  بچه‌گانه و ابلهانه‌اي كه كرده خيلي پشيمونه، باباي حسام گفته اگه موافق باشيد به خاطر اينكه كدورتها و ناراحتيها يه مقدار كمتر بشه، هفتهِ‌ي ديگه كه دو،‌سه روزش تعطيله، با هم بريم شمال، ويلاي ما، لااقل يه ذره جبران كنيم.

مادر النا ابتدا مخالفت ميكنه ولي با اصرار خواهرش قبول مي‌كنه و قرار ميگذارند يك هفته با هم بروند شمال.

النا كه حالا خيلي به مرتضي وابسته شده، به مرتضي پيامك ميدهد  و ازش ميخواهد كه اگه مي‌تونه، او هم خودش بياد شمال و يه جا رو براي يك هفته اجاره كنه تا اون بتونه هر روز مرتضي رو ببينه.

مرتضي بعدا جواب پيامك النا رو مبني  بر استقبال و موافقت از اين موضوع به النا اِس ميكنه.

متاسفانه خواهر حسام، پيامك النا رو مي‌بينه و طبق معمول به حسام گزارش ميده.

حسام پس از شنيدن اين موضوع، ديگه از دست اين رابطه‌ي مرتضي و النا داشت ديونه ميشد وشعله‌ي نفرت و كينه‌اش شعله ورتر شد و داشت مانند آتشفشان در وجود حسام فوران ميكرد. پس تصميم گرفت هر جوري شده شر مرتضي را كم كند. او مي‌دانست تا مرتضي هست، النا به حسام جواب مثبت نخواهد داد. مترصد شد و عزمش را جزم كرد تا حتما كار رو تموم كنه .

بالاخره دو خانواده با خودروهاي شخصي خودشون و مرتضي هم با اتوبوس به شمال ميروند.

خانواده النا به ويلاي پدر حسام كه چيزي از  يك كاخ مجلل ساحلي كم نداشت رفتند و مرتضي هم در يكي از روستاهاي شمال  كه از دريا هم فاصله زيادي داشت، خونه‌ي كوچكي رو براي يك هفته اجاره كرد.

حسام در حالي كه ظاهراً خودش‌رو شرمنده نشون‌ ميداد و نقش  افراد نادم و پشيمان را بازي مي‌كرد مرتب مراقب حركات و رفتارهاي النا بود و او را بطور نامحسوس زير نظر داشت.

دو روز بعد النا  و مرتضي  قرار مي‌گذارند، دو نفري با قايق و دور از چشمهاي خانواده‌ي حسام به دريا بروند و در خلوت دريا و بدون مزاحمت ديگران، يه دل سير هم رو ببينند و با هم حرف بزنند، درد و دل كنند و براي آيندشون صحبت كنند و ساعات خوشي رو با هم باشند.

متاسفانه حسام از اين قضيه مطلع مي‌شود و ايندفعه تصميم به قتل مرتضي ميگيرد.

حسام سريعاً خودش‌رو به يكي از افراد محلي اونجا كه كنار دريا با قايق موتوريش منتظر مشتري بود مي‌رسونه  و بعد از سلام و خسته نباشيد،  از قايقران مي‌پرسد:"هر دور چقدر ميگيري ، مرد محلي ميگه پنج هزار تومن تا همين جلو ولي اگه بخواي دورتر برم تا فانوس دريايي مي‌برم، ده هزار تومن ميگيرم."

حسام پرسيد:" الان قيمت  يك قايق موتوري چقدره؟"

مرد محلي پاسخ داد:" اين كه كهنه‌ست و زوارش در رفته ولي نوِش كه جديدتره  پنج ميليون تومان."

حسام:  "دوست داري يه جديدترشو داشته باشي؟"

مرد محلي : "دلت خوشه، پولشو از كجا بيارم من تو رزق يوميه‌ام موندم،  نمي‌تونم شكم خانواده‌ام را سير كنم، برو عمو پولم كجا بود نوش رو بخرم."

حسام : "من  به تو ده ميليون ميدم ولي تو بايد واسم يه كاري بكني"

مرد محلي: "چه كاري؟"

حسام : "يكي از دوستام‌رو مي‌خوام يكم اذيتش كنم يه ذره بخنديم، اونو با دختر خالم ببر وسط دريا و دور از ساحل ولشون كن."

مرد محلي:" يعني چي؟ يعني ميخواي اونا رو اونجا ول كني؟ بكشي؟"

حسام : "نه بابا مگه من قاتلم،  مگه من آدم كشم؟ فقط مي‌خواهيم يه ذره بخنديم، تو مي‌بري اونجا ولشون ميكني بعد من با جت اسكيم، ميرم ميارمشون. نگران نباش، نمي‌ذارم اتفاقي براشون بيوفته، فقط ميخوام رفيقمو يه ذره بترسونم.آخه اون چند بار منو بد‌جوري ترسونده."

ولي واقعيت اين نبود و حسام نقشه شومي در سر داشت.

مرد محلي: "از دست شما جونها! چه شوخيهايي با هم مي‌كنيد. ولي ده ميليون كمه يه ذره بيشترش كن. "

حسام: آخرش پانزده ميليون تومن نقد بهت ميدم ، باهاش مي‌توني سه تا قايق موتوري نو بخري، بدي برات كار كنن. زندگيت از‌اينرو به اونرو ميشه، فقط يادت باشه پارو و جليقه نجات داخل قايق نباشه. راستي واسه اينكه هيجانش بيشتر بشه، چند تا سوراخ كف قايق ايجاد كنيم بعد با اين خميري كه آوردم، سوراخها رو پر مي‌كنيم، فقط سوراخها ديده نشه ها.

سپس مرد محلي با حسام چند سوراخ در  كف قايق ايجاد كردند و با خميري كه پس از نيم ساعت در آب حل ميشد سوراخها را گرفتند. قايقران در ساحل و نزديك ويلاي پدر حسام منتظر ماند و حسام به داخل ويلا رفت و النا را زير نظر گرفت. النا از ويلا خارج شد و چند قدم دور تر از ويلا، پيش مرتضي كه منتظرش بود رفت.

حسام به مرد قايقران اشاره كرد و بدون اينكه مرتضي و النا متوجه شوند به قايقران علامت داد كه حالا وقتشه.

مرد محلي كه در نزديكي ويلا منتظر النا و مرتضي بود با ديدن اونها به طرفشون رفت  وگفت:  

"قايق‌سواري مي‌خواين؟  نصف قيمت باهاتون حساب مي‌كنم. همه تا فانوسِ دريايي، مي‌برن، ده هزار تومن ميگيرن من فقط پنج هزار تومن  ازتون ميگيرم."

مرتضي رو به النا كرد وپرسيد:"سوار شيم؟" سپس  با النا سوار قايق شدند. مرتضي از مرد قايقران پرسيد:" پس جليقه نجات شما كجاست؟ جليقه نداري؟" قايقران گفت:" پس من اين وسط چكاره‌ام، ‌نترسيد و قايق را روشن كرد و گاز داد. دريا طوفاني نبود ولي مواج بود و شايد طوفاني در راه بود.

 النا  جيغي كشيد وگفت:" واي  خداي من چه  لذتي داره كنار عزيزت باشي و عشقت كنارت باشه."

 قايق هر لحظه از ساحل دورتر و دورتر ميشد. قايق نزديك چهار پايه‌اي كه در وسط آبها و دور از دريا شناور بود رسيد و مرد قايقران گفت:" اين هم  فانوس دريايي كه بهتون گفتم و قايق موتوري رو خاموش كرد و كليد مربوط به قفل مركزي ‌رو برداشت و گفت:" به خاطر اينكه شما دو نفر راحت باشيد من ميرم يه شنايي بكنم"

 پارو را به داخل آب انداخت و در حالي كه پارو را در دست داشت به سمت ساحل شنا كرد.

مرتضي خطاب به قايقران با صداي بلند گفت: خطري برامون نداره؟

قايقران خنديد و مكثي كرد و گفت:" خطر؟ نمي دونم... فكر نمي‌كنم، من همين دور و بر هستم." اين را گفت و از قايقش دور شد.

خميرهايي كه در سوراخهاي كف قايق بودند كم كم داشتند در آب حل مي‌شدند و مرتضي و النا آنقدر در رؤياهايشان غرق شده بودند و بجز صداي هم، هيچ چيز ديگري نمي‌شنيدند، آنها حتي صداي امواج را كه به كناره قايق مي‌خورد نمي‌شنيدند، صداي مرغان دريايي كه گاهي از روي سرشان ميگذشتند را نمي‌شنيدند، آنها از آرزوهايشان صحبت مي‌كردند و جز سخن عشق چيزي‌نمي‌شنيدند.

به قول حافظ:

"هر که شد مَحرَمِ دل در حرم یار بماند وآن که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من، عیب مکن! شُکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند
صوفیان واسِتُدند از گرو مِی همه رَخْت دَلق ما بود که در خانهٔ خَمّار بماند
محتسب شیخ شد و فِسق خود از یاد ببرد! قصهٔ ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم آب حَسرَت شد و در چشم گُهربار بماند
جز دلم کو زِ اَزَل تا به ابد عاشق رفت جاودان کس نشنیدم که درین کار بماند
گشت بیمار که چون چَشم تو گردد نرگس شیوهٔ تو نشدش حاصل و بیمار بماند!
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دَوّار بماند
داشتم دَلقی و صد عیب مرا می‌پوشید خِرقهْ رهنِ مِی و مُطرب شد و زُنّار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی شُد که بازآید و جاوید گرفتار بماند"

مرتضي و النا آنقدر در بي‌خودي محض بودند و به عبارتي از خود بي‌خود شده بودند كه حتي حواسشان نبود كه مرد قايقران  خودش را به نزديك ساحل رساند و آنها ديگر نميتوانند او را ببينند. آنها در احساسات آسماني و پاكشان غرق بودند و داشتند از آينده كه چند تا بچه داشته باشند و اينكه وقتي زير يه سقف رفتند براي خوشبختي هم چكار كنند سخن مي‌گفتند و انگار در اين دنيا نبودند و در عالمي وراي اين عالم بودند.

مرتضي در حالي كه دستان النا رو در دست گرفته بود گفت: من خودم و بقيه عمرم و وقف خوشبختي تو مي‌كنم.

النا گفت: منم محيط خونه رو برات بهشت مي‌كنم محل سكون و آرامشت مي‌كنم و من خونه رو برات خونه عشق مي‌كنم.

كه مرتضي ناگهان فرياد زد:" النا قايق پر آب شده، پس سعي كرد با كف دستش جلوي  سوراخ را بگيرد ولي يك سوراخ نبود، از چند سوراخ ، آب درحال ورود به قايق بود.

مرتضي در حالي كه ترسيده بود و هل كرده بود، مرد قايقران را صدا زد، ولي كسي اون اطراف نبود، قايق داشت زير آب‌ فرو‌ مي‌رفت كه ناگهان صدايي شنيده شد،‌ آه خداي من، صداي جت اسكي بود، جت اسكي، ما نجات پيدا كرديم، يه جت اسكي داره به سمت ما مياد.

جت اسكي نزديكتر مي شد و مرتضي و النا در  حالي كه هم را در آغوش گرفته بودند مي گريستند و فرياد ميزدند كمك، كمك ، خدايا كمكمون كن.

 بالاخره، جت اسكي نزديك و نزديكتر شد، النا و مرتضي نگاهشان را از جت اسكي برنمي‌داشتند، كه النا گريه كنان گفت، حسامه حسام، حسام تويي، تو رو خدا نجاتمون بده كلي آب خورديم، حسام در حالي كه چرخي دور قايق در حال غرق شدن زد كه دو سوم آن در آب فرو رفته بود،‌ با ته كفشش چند لگد محكم به سر مرتضي زد و گفت عوضي، عوضي، عوضي...

النا شوكه شده بود:" حسام چيكار مي‌كني نكن عوضي نكن عوضي خودتي..."

حسام:" النا دستت‌رو به من بده تا نجاتت بدم. بيا بغلم كن سوار شو، بيا بالا..."

مرتضي بي هوش شد.

النا  فرياد ميزد:" مرتضي... نه خداي من.... مرتضي" 

 مرتضي داشت در آب فرو ميرفت و حسام دستش رو به سمت النا دراز كرد و گفت لعنتي دستمو بگير داره دير ميشه.

النا : "من دست نامرد‌ رو نميگيرم. من ترجيح مي‌دم با كسي بميرم كه بخاطر من جونشو از دست داد من ترجيح ميدم در بغلِ گرم عشقم عاشقونه بميرم."

النا در حالي كه مرتضي رو محكم بغل كرده بود باهم  زير آب فرو رفتند و ناپديد شدند و چند لحظه بعد اثري از قايق و مرتضي و النا نبود.

حسام  وحشت كرده بود، اون نمي‌خواست داستان، آخرش اينجوري تموم بشه. در حالي كه ديوانه‌وار فرياد ميزد:" نه، نه " اشك مي‌ريخت  و به سمت ويلا برگشت. با خودش فكر مي‌كرد نه تنها نتونست النا رو تصاحب كنه كه باعث كشته شدنش هم شد. او نمي فهميد كه چرا النا اينكار رو كرد.

او فهميد كه النا خريدني نبود. النا قيمت نداشت. حسام فهميد كه عشق يك طرفه عاقبت خوبي نداره، ممكنه آخرش نابودي باشه. تازه فهميد كه چه اشتباه جبران ناپذيري مرتكب شده ولي چقدر اين را دير فهميد و اين تجربه خيلي گرون تموم شده بود.

آفتاب در حال غروب كردن بود، گويي اين غروب، غروب عشق بود، انگار اين غروب از ديگر غروبها دلگيرتر بود.

پدر و مادر النا منتظر النا بودند، ولي او نيامد، مادر النا دلش شور مي‌زد و بي قراري ميكرد، پدر النا به تلفن همراه النا زنگ زد، ولي تلفن همراهش رو با خودش نبرده بود.

از حسام هم خبري نبود.

يعني چه اتفاقي افتاده بود، آسمان ابري و تاريك بود و شب داشت به نيمه نزديك مي‌شد ولي خبري از النا و حسام نبود. هر دو خانواده داشتند از بي‌خبري ديوانه مي‌شدند. گفتند با پليس تماس بگيريم.

ولي پدر حسام گفت:" ممكنه با هم باشند، حالا تا صبح صبر مي‌كنيم اگه پيداشون نشد صبح پليس رو در جريان مِي‌گذاريم."

به فكرشون رسيد پيامكهاي النا را چك كنند ولي شارژ تلفن تموم شده بود و شارژر هم جامانده بود.

دريا طوفاني شد، صداي رعد وبرق، باران شديد و باز شدن يكي از پنجره‌ها و باران با شدت به داخل ويلا باريد. شب مخوفي بود. شب در حال تمام شدن بود و مادر النا تا صبح نماز خواند و براي  سلامتي النا و حسام دعا كرد كه اتفاقي نيافتاده باشد.

هوا روشن شد و خورشيد كم كم داشت طلوع ميكرد، كه ناگهان صداي جيغ خواهر حسام سكوت را شكست و همه را مانند فنر از جا پراند.

چي شده؟ چي شده؟

 چه صحنه وحشتناكي، پشت ويلا  حسام با طناب، از درختي خودش را حلق‌آويز كرده بود. او خودش را دار زده بود.

در جيب پيراهنش كاغذ باران خورده‌اي را پيدا كردند  كه  روي آن نوشته شده بود،

« مرجان لب لعل تو مر جان مرا قوت                                 یاقوت نهم نام لب لعل تو یا  قوت

                    قربان وفاتم به وفاتم نظری کن                              تا بوت همی بشنوم از رخنه تابوت»

اين است سزاي كسي كه عشق را بِكُشد. النا  حرارتِ آتشِ عشق تو منو خاكستر كرد.

 همه حدس زدند چه اتفاقي افتاده ولي هيچ اثري از النا نبود.

سه روز بعد پليس خبر بدي براي خانواده النا آورد.

دو جسد در يكي از شهرهاي ساحلي خيلي دورتر از محلي كه اين اتفاق افتاده بود، در ميان  صخره‌ها وسنگهاي ساحلي پيدا شده بود كه غواصان با كمك مردم محلي توانستند به سختي اونها رو از ميان سنگها خارج كنند. لطفا تشريف بياوريد  اجساد رو شناسايي بفرمائيد.