ديگران به دنبال نيمهی گمشدهي خود هستند ولي من در جستجوي تمام گمشدهي خود

{ ديگران به دنبال نيمهي گمشدهي خود هستند ولي من در جستجوي تمام گمشدهي خود }
سلام، سلام بر عزيزي كه اين دلنوشته را ميخواني، من يك گمشدهام، مدتهاست دلم كه هويت من است، در جزيرهی تنهايي گم گشته و هرچه تلاش ميكند، تاكنون نتوانسته خود را پيدا كند. اينجا همه چيز سرد و بيروح است. اینجا همیشه برف و بوران است و اگر سبزهاي سر از خاك برآرد هنوز درنيامده، ميميرد و پروانهها نيز هيچگاه از پيله بيرون نميآيند و پيله، آرامگاه ابديشان ميشود. اينجا همه چيز يا سفيد است يا سياه و زيباترين رنگ، رنگِ بيرنگي است. اينجا طلسم شده است. در اين جزيره كه در ميان آبهاي يخزده محصور گشته، كبوترهاي وحشي هم هستند كه هرچه پيغامم را ميبرند، برايم پاسخي برنمي گردد، فكر ميكنم اين كبوترها، كبوتر نيستند واگر هم هستند، نامهرسان نيستند، البته چند بار شك كردهام كه نكند اينها خفاش باشند.
بارها دلم خواسته از اين جزيره تنهايي پايم را فراتر بگذارم ولي تا قدم بر صفحهي بينهايتِ يخِِ دريا نهادم نزديك بوده به اعماق دريا فرو بروم و در كام نيستي غرق شوم. همواره دلم، به دنبال دلي بوده تا به مدد آن ساز يكدلي را بنوازد و با سينرژي و همافزايي خلق شده، بتواند گرما و حرارتي از خود ساطع كند تا بلكه يخ سخت درياي فريزشده، ذوب گردد و از اين جزيره برهد. ولي بيچاره تا حالا كه نتوانسته راه به جايي ببرد و هر چه گشت دلي پيدا نكرد و هرچه بيشتر گشت، كمتر يافت. البته اينجا دلهاي ديگري هم هستند ولي خون احساس در رگهايشان نيست و آنها هم مانند آن دريا يخ زدهاند و در آنها اصلا نميشود نشاط و شادابي را پيدا كرد و جز ماتم و غم و اندوه و خمودگی، حرفي براي گفتن ندارند.
در اين جزيره تعداد زيادي نقشهی گنج واقعي بود و من اغلب آن صندوقچههاي گنج را پيدا كردم و از زير خاك درآوردم، پس با خودم عهد كردم، هر وقت دلي سرشار از احساساتِ پاك پيدا شد، اين گنجها را با او قسمت كنم، ولي تاكنون، موفق به پيدا كردن اين دل نشدم، شايد مجبور شوم دوباره اين گنج لايزال را زير خاك پنهان كنم، باشد كه در نسلهاي آينده دو دل پيدا شوند و اين گنجها به دردشان بخورد، شايد هم براي هميشه مدفون بمانند.