زیباترین تصویر زندگی

آن روزها چشمهایم هیچ کجا را نمیدید، پیش هر چشم پزشکی رفتم گفتند که تا آخر عمر نابینا خواهی ماند و این نابینایی مادرزادی است وعلاجی ندارد در كنج خيالم به شهر يعقوب رفتم سراغ پيراهن يوسف را گرفتم، گفتند كه اين داستان مربوط به سالها پيش است و اثري از پيراهن يوسف نيست و اگر هم بيابي تا حالا آن پيراهن پوسيده و از سوي ديگر آن پيراهن فقط چشمان يعقوب را شفا داد و براي چشمان تو كارساز نيست.
نا اميدانه برگشتم و مايوس و غمگين و سرگردان پاي در وادي بي هدفي گذاشتم و به خود كه آمدم ديدم در بالاترين نقطهي كوهي هستم كه بعد از آن درهاي بس عميق بود، كافي بود يك قدم ديگر رو به جلو بردارم تا به درهي عميق نيستي پرت شوم، بروي تخته سنگي نشستم و سرم را در ميان دستهايم و دستهايم را روي پاهايم گذاشتم و در حالي كه از زندگي سير شده بودم و سيلاب اشك از چشمانم سرازير شده بود، با تمام وجود از خدا خواستم كه: اي خدا! يا چشمانم را به من برگردان يا اينكه هستيام را از من بگير و جانَم بستان.
دلم شكسته بود و روحم آماده پرواز بود. نميدانم خوابم برد يا در تخيلم بود كه تصويري از ذهنم گذشت و يك لحظه احساس كردم كه اين تصوير را با چشمم ديدم، سرم را از ميان دستهايم درآوردم و با پشت دستم اشكهايم را پاك كردم، خواستم چشمهايم را باز كنم، ولي جراتش را نداشتم، ولي نيرويي از درون به من گفت چشمهايت را باز كن، نترس، پس آرام آرام چشمانم را باز كردم و به دور دست خيره شدم، آه خداي من، باورم نميشد، من بازم ميتونستم ببينم، دوباره به زندگي اميدوار شدم، انگار متولد شده بودم، ولي اين تصوير چه بود كه بينايي مرا به من بازگرداند، اين تصوير چه بود كه نور اميد را در من زنده كرد، اغراق نميكنم، دروغ بلد نيستم، اين زيباترين تصوير زندگي من بود، كه توانستم دنيا رو با زيبائيهايش ببينم، اين تصوير زيبا، تصوير تو بود، تصوير تو....