داستان تله موش(فکر نکنیم مشکلات دیگران به ما ارتباطی ندارد)
ویکتور هوگو
زنهایی که به دنبال برابری با مردها هستند آرزوی بسیار کوچکی دارند !
تیموتی لیری
اگر مردها می توانستند حامله شوند آن وقت سقط جنین ایین مقدسی می شد !
فلورانس کندی
زن بدون مرد مثل یک ماهی بدون دوچرخه است !
گلوریا استاینم
شما همیشه می توانید برای سالگرد ازدواج ، شوهرتان را غافلگیر کنید . فقط کافی است یادش بیاورید که آن روز سالگرد ازدواج شماست !!!
ال شلاک
شوهرم گفت به فضای بیشتری احتیاج دارد ، من هم او رابه بیرون خانه فرستادم و در را پشت سرش قفل کردم !
رز آنی
طبقه بندی مردها از نظر مادر من : مرد خوب برایت هر کاری انجام می دهد ، مرد بد هر بلایی که بتواند به سرت می آورد .
مارگارت اتوود
پرسش :وقتی شوهرت با عصبانیت از خانه بیرون می رود چه کار می کنی ؟ پاسخ : در را پشت سرش می بتدم !
آنجلا مارتین
اگر چه می دانم دوستم دارد امشب غمگینم چون نگاهش به شیرینی رویاهای من نبود .
سارا تیزدیل
مردها با یک بیماری وراثتی متولد می شوند .روانشناسان در تعریف این بیماری می گویند : ترس از اینکه اگر به زنی وابسته شوی ، مرد مجردی در جای دیگری ممکن است از زندگی بیشتر از تو لذت ببرد!
دیو باری
مردها از صفت " جوان " برای زنهای زیر 18 سال و مردهای زیر 80 سال استفاده می کنند !!!
نانسی لین دزموند
اگر زنی رنگ شاد بپوشد رژ لب بزند ، و کلاه عجیب و غریبی سرش بگذارد ، شوهرش با اکراه او را با خودش به کوچه و خیابان می برد . ولی اگر کلاه کوچکی بر سرش بگذارد و کت و دامن خیاط دوز تن کند شوهرش با کمال میل او را بیرون> می برد و تمام مدت به زنی که لباس رنگ شاد پوشیده و کلاه عجیب و غریب سرش گذاشته و رژ لب زده است خیره می شود !!!
بالتیمور بیکن
فکر می کنید قبل از اینکه یک مرد اعتراف کند که گم شده است چند راه دیگر را باید بالا و پایین برود ؟!
نویسنده ی ناشناس
تنها 99 درصد مردها هستند که باعث بدنامی 1 درصد باقی مانده می شوند !
نویسنده ی ناشناس
او مثل همان خروسی است که خیال می کند خورشید برای این طلوع می کند که صدای قوقولی قوقوی او را بشنود .
جرج الیوت
ما نقاط مشترک زیادی با هم داشتیم ، من عاشق او بودم و او هم عاشق خودش بود !!!
شلی وینترز
وقتی مردی به من می گوید که می خواهد همه ی ورق هایش را رو کند همیشه بی اختیار به آستینش نگاه می کنم !!!
لزلی بلیشا
اکثر مردها سه گروه را دوست دارند ولی هیچ وقت آنها را درک نمی کنند : افراد مونث ، دخترها و زنها!!!
نویسنده ی ناشناس
حرفی نیست که زنها کودن هستند ،ولی آنها برای این این طور آفریده شده اند که بتوانند با مردها برابری کنند!!!!!
جرج الیوت
شما خیلی مردهای باهوش را می شناسید که با زنهای کودن ازدواج کرده اند ، ولی هرگز زن باهوشی را پیدا نمی کنید که با مرد کودنی ازدواج کرده باشد !
اریکا جانگ
مردها دارای قوه ی بینایی هستند ولی زنها از بینش برخوردارند .
ویکتور هوگو
برای اینکه مردی را واقعا بشناسید ببینید که با یک زن ، یک بچه و یک لاستیک پنچر چطور رفتار می کند .
نویسنده ی ناشناس
وقتی شما نشسته اید مردها و بچه ها فکر می کنند حتما منتظرید تا کسی کاری به شما بدهد تا برایش انجام بدهید !!!
سرنا گری
هیچ وقت سوار ماشین مردهای ناشناس نشوید و فراموش نکنید که همه ی مردها برای شما ناشناس هستند .
رابین مورگان
زن بودن کار بسیار شاقی است ، چون معمولا مستلزم سر و کله زدن با مردهاست.
-------------------------------------------------------------
گلف و قهوه
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: “بله”.
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. “در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!” همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: ” حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان،سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیتان، کارتان، خانه تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.”
پروفسور ادامه داد: “اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیز هایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند،موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.”
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟ پروفسور لبخند زد و گفت: ” خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!
درسی جالب برای زندگی - درس بیستم :
پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دكتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ...
پزشک جراح در حالی كه قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی كه در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه."
"این عمل، كاملا در مرحله أزمایش، ریسكی و خطرناكه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره، بیمه كل هزینه عمل را پرداخت میكنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت كنین."
اعضاء خانواده در سكوت مطلق به گفته های دكتر گوش می كردند، بعد از مدتی بالاخره یكیشون پرسید :"خب، قیمت یه مغز چنده؟"
دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یك زن و 200$ برای مغز یك مرد."
موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می كردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نكنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !
بالاخره یكی طاقت نیاورد و سوالی كه پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید كه : "چرا مغز خانمها گرونتره؟"
دكتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد كه : "این قیمت استاندارد مغزه!"
ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر!"
نتیجه اخلاقی : این مطلب رو برای تمام آقایان باهوشی كه به یه لبخند جانانه نیاز دارن بفرستین ...
درسی جالب برای زندگی - درس نوزدهم :
وقتی کودکی هفت ساله بودم، پدر بزرگم مرا به برکه ای در یک مزرعه برد و به من گفت: سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن. سپس از من خواست که خودم را به جای آن سنگ تصور کنم. او گفت: "تو می توانی تعداد زیادی از جلوه ها و نمودها را در زندگیت خلق کنی اما امـواجی که از این جلوه ها پدیـد می آید، صلح و آرامش موجود در تمام مخلوقات تو را بر هم خواهد زد. به خاطر داشته باش که تو در برابر هر آنچه در دایره زندگیت قرار می دهی مسوولی و این دایره به نوبه خود با بسیاری از دایره های دیگر ارتباط خواهد داشت. نیازمند خواهی بود تا در مسیری زندگی کنی که اجازه دهد، خوبی و منفعت ناشی از دایره ات، صلح و آرامش را به دیگران منتقل کند. آن جلوه هایی که از عصبانیت و حسادت ناشی می شود، همان احساسات را به دیگر ذایره ها خواهد فرستاد. تو در برابر هر دوی آن ها مسوولی."
این نخستین بار بود که دریافتم هر شخص قادر است صلح و یا ناسازگاری درونی خلق کند که در جهان پیرامونش جریان یابد. اگر وجودمان سرشار از نزاع، نفرت، تردید و خشم باشد، هرگز نمی توانیم صلح را در جهان برقرار سازیم. ما احساسات و افکاری را که در درون نگاه داشته ایم از خود ساطع می کنیم، چه در مورد آن ها صحبت کنیم چه سکوت اختیار کنیم. هرآنچه در درون خویش داریم به جهان پیرامون ما سرایت می کند و خلق زیبایی یا ناسازگاری با تمامی دوایر دیگر زندگی مرتبط می باشد.
نتیجه اخلاقی : این تمثیل جاودانی را همیشه به خاطر بسپاریم که به هر چیزی توجه کنیم، رشد و توسعه می یابد، از افکارمان تا اعمالمان!
درسی جالب برای زندگی - درس هجدهم :
یكی از نمایندگان فروش شركت كوكاكولا، مایوس و ناامید از خاورمیانه بازگشت.
دوستی از وی پرسید: چرا در كشورهای عربی موفق نشدی؟
وی جواب داد: هنگامی كه من به آنجا رسیدم مطمئن بودم كه می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشكلی كه داشتم این بود كه من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم كه پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی كردم:
پوستر اول مردی را نشان می داد كه خسته و كوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردی كه در حال نوشیدن كوكا كولا بود را نشان می داد.
پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.
پوستر ها را بترتیب در همه جاهایی که در معرض دید بود چسباندم.
دوستش از وی پرسید: آیا این روش به كار آمد؟
وی جواب داد: متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند ...
نتیجه اخلاقی: همیشه مخاطب خود را بشناسید و در ارزیابی های خودتون، فرهنگ، رسوم و حتی زبان آنها را در نظر بگیرید!
درسی جالب برای زندگی - درس هفدهم :
مرد جوانی به نزد "ذوالنون مصری" آمد و شروع كرد به بدگویی از صوفیان.
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ كس حاضر نشد بیشتر از یك سكه نقره برای آن بپردازد.
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف كرد.
ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سكه طلا می خریدند!
مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.
پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!
نتیجه اخلاقی : هرگز ناآگاهانه قضاوت نكنیم، چراکه قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!
درسی جالب برای زندگی - درس شانزدهم :
پادشاه بزرگ یونان، اسکندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، اسکندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرماندهان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.
فرماند هان ارتش در حالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. اسکندر گفت:
اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.
فرمانده ی مورد علاقه اسکندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت گفت:
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟
در پاسخ به این پرسش، اسکندرنفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آنها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند. بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ام در مورد پوشاندن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.
آخرین گفتار اسکندر: بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را بگذارید بیرون باشد تا اینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت!
نتیجه اخلاقی : چه خوب است که از تاریخ پند بگیریم و اندرزهایش را بکار بندیم!
درسی جالب برای زندگی - درس پانزدهم :
كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!
درسی جالب برای زندگی - درس چهاردهم :
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
او در حین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او ارتباط دوستانه ای برقرار کرد.
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیر زن از کارگر پرسید که: شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست.
پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین دلیل به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کرده باشم.
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشکش جاری شد. زیرا او می دید که آن کارگر فقط یک دست داشت!
نتیجه اخلاقی : سعی کنیم در هر زمان از حس اعتمادبخشی و رعایت حال دیگران غافل نشویم!
درسی جالب برای زندگی - درس سیزدهم :
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت كرده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این پدر پابلو، یا همان کشیش بازنشسته تصمیم گرفت کمی برای حاظرین صحبت کند.
او پشت میکروفون قرار گرفت و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بودهام و این شهر مردمی نیک دارد ...
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی بودم که برای اعتراف مراجعه کردم!
نتیجه اخلاقی : وقت شناسی شما شاید موجب فاش نشدن اسرارتان گردد!
درسی جالب برای زندگی - درس دوازدهم :
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد
نتیجه اخلاقی : یکی از خواسته هاتون از خدا همیشه این باشه که ایکاش سایه ی فقر و نداری تو زندگی هیچ بنی بشری نباشه!
که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه
خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم
که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه
یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم
این دیوانگیست ...
که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه
در زندگی با شکست مواجه شده ایم
که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه
یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است
این دیوانگیست ...
که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه
یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم
که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه
در یکی از آنها به ما خیانت شده است
این دیوانگیست ...
که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه
در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم
به امید اینکه در مسیر خود هرگز دچار این دیوانگی ها نشویم
و به یاد داشته باشیم که همیشه
شانس های دیگری هم هستند
دوستی های دیگری هم هستند
عشق های دیگری هم هستند
نیروهای دیگری هم هستند
و افق های بهتری هم هستند
تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم
و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم ...
نوشته: روزا رزاق پور
این داستان یك ماجرای واقعی است
سالها پیش در كشور آلمان زن و شوهری زندگی می كردند که آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر كوچكی در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیك شد. نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی آنها حمله می كرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی شنید! خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله كن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر كوچك عضوی از اعضای این خانواده ی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می كردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی كاری برای یك ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن با همه دلبستگی بی اندازه ای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه های شش ماهه ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و كارتی از مسوولان باغ وحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها كنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یك دنیا غم دوری با ببرش وداع كرد.
بعد از شش ماه كه ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد می زد:
عزیزم، عشق من، من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم ... و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود و آغوشش را باز كرد و ببر را با یك دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش كشید.
ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر كرد:
نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینكه اینجا رو ترك كردی بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد. این یك ببر وحشی گرسنه است.
اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یك بچه گربه رام و آرام بود!
اگرچه ببر مفهوم كلمات مهر آمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود كه برای دركش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا كه عشق آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نمیشود و احساس آنقدر متعالی است كه از تفاوت نوع و جنس فراتر می رود.
برای هدیه كردن محبت یك دل ساده و صمیمی كافی است تا از دریچه ی یك نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه كند. محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را در چشم بر هم زدنی بهار كند. عشق یكی از زیباترین معجزه های خلقت است كه هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده چون گوهری درخشنده انسان را به ستایش وادار نموده است.. محبت همان جادوی بی نظیری است كه روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب می كند و لذتی در عشق ورزیدن هست كه در طلب آن نیست.
بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعكاسش كل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمرمان شیرین و ارزشمند گردد. در كورترین گره ها، تاریك ترین نقطه ها، مسدود ترین راه ها، فقط عشق است که بی نظیر ترین معجزه و راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست. ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با كلید عشق و محبت گشودنی است. پس، معجزه ی عشق را امتحان كن!
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت:
'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند.
مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد،
هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید،
گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند،
این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند
که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید،
که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی
وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
جملاتی زیبا و آموزنده از چارلی چاپلین
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ...
انسان اگر فقیر و گرسنه باشد بهتر از آن است که پست و بی عاطفه باشد!
شاید بتوانی کسی را که خواب است بیدار کنی اما کسی که خود را به خواب زده هرگز!
هنر پیش از آنکه دو بال برای پرواز به آدم بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند!
حتی تظاهر به شادی نیز برای دیگران شادیبخش است!
شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی، اما حال که به آن دعوت شدهای تا میتوانی زیبا برقص ...
شکست خوردن ناراحتی ندارد، آدم باید شجاع باشد تا بتواند از خودش یک احمق بسازد!
این یکی از تضادهای زندگی ماست که آدم همیشه کار اشتباه را در بهترین زمان ممکن انجام می دهد.
زندگی در کلوز آپ (نمای نزدیک) تراژدی و غم انگیز است و در لانگ شات (نمای دور) کمدی و خنده دار!
حتی بهترین فرزندان نیز دشمن جان پدر و مادرانند!
ازدواج مثل بازار رفتن است پس تا پول و احتیاج و اراده نداری بازار نرو ...
خوشبختی فاصله اين بدبختی است تا بدبختی ديگر!
اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم ناراحت نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود.
انسانها بسیار می اندیشند و کمتر احساس می کنند. ما بیشتر از تکنولوژی، نیاز به انسانیت داریم، بیشتر از نبوغ و هوش، نیاز به رأفت و مهربانی داریم، چرا که بدون مهربانی و انسانیت زندگی پر از خشونت و از دست رفتنی هاست ...
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.
آدمی می شناسم از دوزخ
خوف و تشویش دارد و من نه
بس که می ترسد از عذاب خدا
هول از آتیش دارد و من نه
دائما ذکر گوید و تسبیح
در کف خویش دارد و من نه
قلبی آکنده از خدا و سری
باطن اندیش دارد و من نه
بس عجول است در رکوع و سجود
گویی او جیش دارد و من نه
تا رسد ز آسمان به او الهام
دو سه تا دیش دارد و من نه
گوییا با خدا شده فامیل
او که این کیش دارد و من نه
بهر ماموریت ز بیت المال
هی سفر پیش دارد و من نه
توی هر شهر از بلاد فرنگ
قوم یا خویش دارد و من نه
برنگشته از انگلیس هنوز
سفر کیش دارد و من نه
بهر حج تمتع و عمره
کوپن و فیش دارد و من نه
زندگی تخته نرد اگر باشد
او دو تا شیش دارد و من نه
پانزده تا مغازه ، یک پاساژ
توی تجریش دارد و من نه
در دزاشیب باغ و در قلهک
خانه از خویش دارد و من نه
نوزده تا عیال ، صیغه و عقد
بی کم و بیش دارد و من نه
گر چه با گرگ ها بود دمخور
ظاهر میش دارد و من نه
دانی او این همه چرا دارد ؟
چون که او ریش دارد و من نه
میکروفن را بگیر از هالو
سخنش نیش دارد و من نه
سروده : سید محمدرضا عالی پیام "هالو"
يک روز کارمند پستي که به نامههايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي ميکرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامهاي به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:
خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي ميگذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.
اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج ميکردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چيزي نميتوانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامهاي به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :
خداي عزيزم، چگونه ميتوانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشتهاند
سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي ميکردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد ...
كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد .
نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده است .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم.نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار.
برادر بزرگ تر به نجار گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟ نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم !
هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟
در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست. وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است...
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشهاى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آنها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند!
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانهاش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ريختنهاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسهاى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.
آن مرد روستايى چيزى را میدانست که بسيارى از ما نمیدانيم!
هر مانعى = فرصتی
مطالب فوق برگرفته از وبلاگ:
http://amirderakhshan.blogfa.com/8811.aspx