آه اگر باشي و فقط باشي.....

 پاييز شد، فصل برگ ريزان. دلم گرفته بود، آسمان هم با

  اون ابرهاي سياهش اين دلتنگي رو بيشتر ميكرد، فكرم

 را معطوف تو كردم و چشماني كه پر از اشك شد و آهي

 كه از بنيان دلم برخاست‌. 

 آه ... تمام داشته‌هايم را

 فراموش كردم و فقط به نداشته‌ام  كه تو بودي فكر

 كردم و قلبي كه داشت از سينه‌ام و از جاي خودش كنده

 مي‌شد و ديگر هق هق گريه امانم نداد.

كاش مي توانستم

 تمام داشته‌هايم را بدهم تا نداشته‌ام را داشته باشم.

اين حس نبودن تو چقدر قوي است، چقدر خاص است كه

 بودنها همه و همه هيچ مي‌شوند و

 تحت الشعاع نبودن تو قرار مي‌گيرند و پوچ می شوند.

آه اگر باشي و فقط باشي.....

كاش از خيالم بيرون مي آمدي و به وهمم  جنبه‌ي واقعيت

 مي‌بخشيدي...

كاش يكبار "تويٍ خيالي" به "تويٍ واقعيت" تبديل ميشدي و كاش

 تمام خوابهايم به واقعيت مي‌پيوست تا تو را در ميان آنها

 جستجو مي‌كردم و آنگاه مي‌ديدي كه

 بت كعبه من خواهي

 شد.

كاش اينها خيال نبود و فقط براي لحظه‌اي واقعيت بود.

 كاش فقط يكبار مي ديدمت كه خواب نيستم و بيدارم،

 كاش خواب نبودم

کاش گریه امان می‌داد تا ناگفته‌هايم را برايت بگويم

کاش....